می شود در همین لحظه از راه برسی و جوری مرا در آغوش بگیری که حتی عقربه ها هم جرات نکنند از این لحظه عبور کنند ؟ و من به اندازه ی تمام روزهای کم بودنت تو را ببویم و در این زمان متوقف ، سالها در آغوشت زندگی کنم بی ترس فرداها ؟
اگر تمام دنیا را هم یک جا به من بدهند با یک لحظه آغوشت عوض نمیکنم جایی که امن است و آسایش گرم است و آرامش آن کنجی که فقط و فقط مال من است گاهی به گاهی صدای تپشهای قلب عاشقت و گاهی هم عاشقانه ای شور انگیز زیباتر از همیشه سکوت زیبا یش را می شکند من آغوشت را با دنیا عوض نمیکنم
آدم ها حق دارند آغوشی داشته باشند که وقتی بغض داشت خفه شان می کرد بهش پناه ببرند و ایمان داشته باشند تا وقتی که آنجا هستند دست هیچ غمی بهشان نمی رسد . . .
یک فلاسک چای و یک رودخانه که اعتماد به نفسش از دریا بیشتر است و تنها یک دوربین ، تنها برای اینکه گرفته باشمت یک سکانس در آغوشم . . . اینست تمام دغدغه های مردی که از وصیت کردن بدش می آید !